.........

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست....
در کویری سوت وکور
در میان مر دمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است.....

اگر ابر بودی به انتظار اشکت می نشستم، اگر مهر بودی در پرتو ات خود را گرم می کردم، اگر باد بودی چون برگ خزان خود را بدستت می سپردم، اگر خدا بودی به تو ايمان می آوردم تا بدانی دوستت دارم، اگر هيچ بودی از تو ابر سپيدی می ساختم، از تو خورشيد با شکوهی بوجود می آوردم، تو را نسيم ملايمی می کردم از تو خدايی بزرگ می ساختم، تا بدانی که فقط تو را دوستت دارم![]()
غربت را غریبگی دانم در وطن خود
غربت را روزگار ریا و تزویر دانم در جایی که همه ادعای تقوا دارند
غربت را بارونهایی بار قطرات کینه و فتنه دانم
غربت جایی است که حرفهایشان با عملشان در تضاد و تناقض است
دیگر چه بگویم
اینجا با اینکه این همه هم زبان داری ولی انگار در هنگام صحبت کردن با تو به زبان بیگانه صحبت می کنند